♥hanie & mohammad♥

ساخت وبلاگ

امکانات وب

آیکون زیبا سازی, لوگو زیبا سازیآیکون زیبا سازی, لوگو زیبا سازی
-->-->-->

سفارش کد بارشی
-->-->-->

ابزار عاشقانه وبلاگ


ツکد فاویکن عاشقانهツ



-->-->-->

كد موسيقي براي وبلاگ


خانواده هانیه طوری متوجه شدن که انگار مادر هانیه از قبل،از رابطه محمد و هانیه خبر داشته و به خاطر اینکه هانیه امتحاناشو به خوبی تموم کنه چیزی به پدره هانیه نگفته.بعد از اینکه پدرش از رابطشون خبردار میشه،هانیه رو در حد مرگ کتک میزنه،تمام وسایل مثل :لب تاب،موبایل و... رو از هانیه میگیره.هانیه هم تمام وقت تو خونه زندانی بود.تنها بیرون رفتنش،مهمونی رفتن با خانوادش و رفتن به کلاس زبانش بود که اونم یکی دو هفته بعد از امتحانات شروع میشد.

خیلی وقت بود که محمد از هانیه خبری نداشت ،خیلی نگران بود که نکنه برای هانیه اتفاقی افتاده باشه اخه هانیه نمیتونست جوابه اس ،ایمیل و....محمد رو بده و همین باعث شد تا محمد بره سراغ یکی از دوستای هانیه به اسمه یلدا،که اتفاقا همکلاسی کلاس زبانه هانیه هم بود.یلدا جریان رو برای محمد توضیح میده که پدره هانیه قضیه رو فهمیده و...

آخر هم به محمد میگه:محمد هانیه بهم گفت تا بهت بگم منتظرش بمونی محمد هم گفت: بهش بگو خیالش از بابت من راحت.منتظرش میمونم.

کلاس زبانشون شروع میشه  هانیه با گوشیه دوستش یلدا برای محمد زنگ میزنه.همین که محمد جواب میده هانیه میزنه زیره گریه.بعد از اینکه محمد هانیه رو آروم میکنه هانیه با همون ناراحتی میگه:محمد بابام قضیه تورو فهمیده تا حده مرگم کتکم زده ،اینقدر منو زد که وقتی بهش فکر میکنم تمام تنم میلرزه،محمدم منتظرم میمونی؟محمد :معلومه که منتظرت میمونم فداتشم تورو خدا گریه نکن. از اون طرف دوستای هانیه،اونو صدا میزدن که هانیه بدو بیا کلاس شروع شد.از این طرف هم هانیه و محمد دلشون نمیومد از هم خدافظی کنن.صحبت هاشون تا جایی ادامه داشت که دیگه هانیه مجبور شد بره سره کلاسش تا غیبت نخوره.بعد از کلاس هم هانیه نمیتونست زنگه چون پدرش میومد دنبالش   و هانیه رو میرسوند خونه.

محمد که دلش پر بود میره با امیرحسین دردو دل کنه و قضیه رو واسه امیرحسین هم توضیح میده.از اونجایی که امیرحسین محمد رو خوب میشناخت و از ترس اینکه دوباره محمد به سرش نزنه و نره سراغ خودکشی،امیرحسین بیشتر وقتا برای محمد زنگ میزد و باهاش بیرون قرار میذاشت تا محمد کمتر جای خالیه هانیه رو احساس کنه.

یه روز دیگه که هانیه کلاس زبان داشت دوباره برای محمد زنگ میزنه و به محمد میگه:یه خبره خوب...محمد:چه خبری:معدلم شد 19:96.آخر ماه آزمون داریم که هرکی قبول بشه میره دبیرستان نمونه دولتی.محمد که خیلی خوشحال شده بود گفت: آفرین عالیه.باز باید درس بخونی؟هانیه :آره دیگه دلم میخاد نمونه دولتی قبول بشم. راستی محمد معدلت؟؟؟؟محمد :نگرفتم هنوز فداتشم.هانیه :پس یه چیزی ،هر وقت معدلتو گرفتی به دوستم یلدا بگو که بیاد بهم بگه.محمد :حالا میخای شاهکارام تو تمام کرج پخش بشه؟؟؟؟ هانیه :نه بابا فقط به من میگه .بعد از کلی حرف که درباره جام جهانی فوتبال و... با هم خدافظی کردن.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 57 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 19:16

قبل از اینکه امتحانات شروع بشه، هانیه از محمد قول گرفت که معدل محمد بالای 17 بشه.اوایل که محمد مطمئن بود که معدلش به 17 نمیرسه چه برسه بالای 17 قولی بهش نداد تا اینکه متوجه سرد شدن رفتار هانیه نسبت به خودش شد.محمد برای اینکه ناراحتیو از دله هانیه در بیاره بهش قول داد که معدلش بالا بشه. هانیه گفت :بالای 17 دیگه؟؟؟ محمد هم تو جوابش گفت :چشم بالای 17 میشم ،قول میدم.هانیه هم تشکر کرد تا این موضوع هم بینشون به خوبی و خوشی تموم بشه.

امتحاناشون دقیقا با هم شروع مشید وهمزمان باهم تموم میشد.هر روز بعد از امتحاناشون به هم مگفتن تقریبا چند میشن و خوب امتحانشونو دادن یا نه.هانیه به جز درس ریاضیات که اصلانم ازش خوشش نمیومد بقیه امتحاناشو خوب داده بود.محمدم بعد از امتحاناس حدس میزد که چه نمره ای میاره و هر حدسی که میزد،نمرش پائین تر از حدسی که میزد بود.هانیه هم بعد از اینکه محمد اون حرفارو میزد میگفت :ببینیم و تعریف کنیم و بهش روحیه میداد.بیشتر امتحاناشون به همین ترتیب تموم شد.

آخرای امتحانا بود که یکی از دوستای محمد بهش یه فیلمی از یه جنایتکار نشون داد.تو اون فیلم یه مرده بی رحم بود که دستو پای خیلی از مردم از بچه گرفته تا بزرگ سالو می بست و زنده زنده گردنشون رو میزد یا با اسحله اونارو به قتل میرسوند.اون مرد طوری بی رحم بود که آخره هر جنایت سره جسد رو میبرید و میاورد جلوی دوربین.اون فیلم حقیقت داشت چون اخبار، خبره دستگیری اون مرد رو پخش کرد و اون فرد رو اعدام کردن.اون فیلم تو روحیه محمد خیلی تاثیر منفی داشت، طوری که وقتی خونشون خلوت بود روی زمین،میز و جاهای دیگه سره بریده شده آدم میدید.وقتی پدر و مادرش موقع امتحانا تنهاش میذاشتن تا به درسش برسه،محمد به جای درس خوندن ذهنش به اون فیلم مشغول میشد.

محمد قضیه رو برای هانیه توضیح داد،هانیه هم شروع کرد به آروم کردنه محمد و به خوبی هم از بابت این کار بر اومد و با گذشت زمان تمام آثاره اون فیلم، از ذهن محمد پاک شد.

امتحاناشون تقریبا تموم شده بود که برای هانیه یه اتفاق خیلی بد افتاد.خانواده هانیه متوجه رابطه ی محمد و هانیه شدند.

 

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 71 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 17:24

وقتی محمد این قضیه رو به امیرحسین میگه امیرحسین هم خوشحال میشه و قبول میکنه و یه جورایی از خدا خواسته بود که همچین موقعیتی براش پیش بیاد تا بتونه معصومه رو ببینه.این برنامه جوری برای امیرحسین مهم شده بود که محمد هم بعضی اوقات اونو نقطه ضعفه امیرحسین میدونست،تا محمد از امیرحسین چیزی میخواست و امیرحسین انجام نمیدادش محمد با گفتن جمله :"امیر تهران با کرج نمیریماااااا"،به چیزی که میخواست میرسید.درواقع امیرحسین بیشتر از محمد بابت این برنامه خوشحال و دلخوش بود و کم کم هر 4نفر یعنی هانیه،محمد،امیرحسین و معصومه حسابه خاصی رو این برنامه باز کرده بودن.

محمد بعد از اون موضوع ، دلش میخواست رابطش با هانیه رو برای مادرش توضیح بده.دوست نداشت رابطه ای که با هانیه داشت از چشم مادرش مخفی بمونه.تنها چیزی که میترسید به مادرش بگه این بود که چطوری و کجا با هانیه آشنا شده،چون اصلا جای مناسبی نبود.(همونطور که میدونین محمد و هانیه تو چت که دوسته محمد پیشنهاد کرد آشنا شده بودن و محمد میدونست که مادرش به همین چطور آشنا شدنشون رابطشون رو بهم میزنه.)

محمد برای اینکه چطور این مطلب رو به مادرش بگه،با امیرحسین و معصومه مشورت کرد.نظره هردوتاشونم این بود که محمد حقیقت رو به مادرش بگه،ولی هانیه مخالف این بود که محمد حقیقت رو بگه و نمیخواست مادره محمد بدونه که کجا باهم آشنا شدن.محمد هم بین دو راهی گیر کرده بود.نمیدونست حرفه کدومارو گوش کنه ولی خودش دوست داشت راستشو به مادرش بگه.به هرحال محمد همچین به نتیجه نرسید و خواست یکم زمان بگذره و وقت برای گفتن رو زیاد دونست.

تو اون روزا خانواده هانیه به خاطر نزدیک بودن امتحانات که به خاطر جام جهانی فوتبال زودتر هم شروع میشد سخت گیر تر شده بود.هانیه با اون سیم کارت که پدرو مادرش ازش خبرداشتن زیاد نمیتونست با محمد در ارتباط باشه،به همین خاطر از یکی دوستاش یه سیم کارت قرض گرفت تا بتونه بیشتر با محمد ارتباط داشته باشه.

روزای خوبی قبل از امتحانا با هم داشتن.همش اس میدادن زنگ میزدن و دیگه هم به چت نمیرفتن.(بعد از ماجراهای قبلی که اون پسره علی ،که هانیه رابطش با اونو تموم کرده بود واون عکس و... که باعث میشد محمد و هانیه از هم دلخور بشن  برای اینکه هانیه و محمد بینشون جدایی به وجود نیاد،محمد هانیه رو قسم داد که دیگه به چت نره و از اون موقع بود، که محمد و هانیه دیگه به چت روم نرفتن.)

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 51 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:31

وقتی تو چت رفتن،بعد از کلی قربونو صدقه رفتن همدیگه محمد گفت:هفته دوم تعطیلات نوروز ما میریم مسافرت.هانیه :کجا میرین؟ محمد:میریم سمته اصفهان،یزد،کاشان و ...

هانیه:شیراز نمیاین؟شاید بتونیم همو ببینیما... محمد:فکر نکنم دیگه شیرازم بیایم،همین چند جا بریم یه هفته هم بیشتر طول میکشه.من که دلم خیلی میخواد بیایم با این حال به خانوادمم اصرار میکنم شاید عشقمو دیدم.همینطور که خیلی ناراحت بود گفت:من چطوری دو/سه هفته ازت بی خبر باشم؟؟من نمیتونم طاقت بیارم.تازه با گوشیت هم که زیاد اس نمیدی میگی خانوادت حساسن گوشی دستت ببینن.راستی شیراز نت داری؟هانیه :آره خونه یکی از فامیلامون که میریم نت دارن از اونجا اگه شد ایمیل میدم یا میام چت.هانیه که دلش نمیخواست محمد ناراحت باشه بهش گفت:عزیزم؟ محمد: جانم؟ هانیه: واس اینکه ناراحت نباشی و با این ناراحتیت از هم خدافظی نکنیم هر روز بهت اس میدم میگم حالم خوبه که نگران نشی.خوبه؟؟؟ محمد که دید هانیه تمام توانش رو برای اینکه با هم درارتباط باشن داره انجام میده تو جوابش فقط گفت :عاشقتم. هانیه :منم عاشقتم،دیگه ناراحت نباشیا. محمد:مگه میزاری ناراحت باشم؟ خیلی مراقب خودت باش.اگه اومدیم شیراز هر طور بتونم بهت خبر میدم که قرار بزاریم هم دیگه رو ببینیم.راستی لحظه تحویل سال تورو از خدام میخوام. هانیه: اتفاقا منم توهمین فکر بودم.میبینی همه چیزامون از همین الان داره مشترک میشه. عیدو به هم تبریک گفتنو در ادامه محمد گفت:ایشالا یه روز بشه که با عشقم عیدو جشن بگیرم هانیه:ایشالااااااااااا .بحثشون اینقدر ادامه داشت تا وقتی که از هم خداحافظی کردن.سال کم کم داشت با همه خوبی ها و بدی هاش تموم میشد.البته برای هانیه و محمد که ساله خوبی بود چون تو این سال بود که با هم آشنا شدن و تصمیم گرفتن تو همه سال ها با هم باشن.

سال 93 شروع شد.محمد تو تعطیلات اوایل عید یه برنامه خیلی خوب چید.محمد تصمیم گرفت با دوسته صمیمیش امیرحسین، دو سال دیگه که گواهینامه رانندگی رو میگیرن و بعد از این که ماشین خریدن باهم برن تهران و از تهران برن کرج پیشه هانیه تا همو ببینن.(دلیلشون برای رفتن به تهران این بود که اول میخاستن برن تهران پیشه دوست دختره امیرحسین تا اونم ببرن کرج تا بیشر بهشون خوش بگذره.اسمه دوست دختر امیرحسین معصومه بود.با توجه به تعریف هایی که امیرحسین از معصومه میکرد و خصوصیاتش و چطور آشنا شدنش با معصومه رو میگفت میشه فهمید که معصومه هم دختره خوب و فهمیده ای بود.)محمد تو اولین فرصت این برنامه رو با امیرحسین در میون میذاره و خواست نظره امیرحسین رو در این باره بدونه.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 73 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:30

بعد از مدتی،محمد مراقب حرکت هاش هست تا خانوادش بویی از این داستان و خط خطی کردن پاهاش و...رونفهمن. هانیه و محمد میرن تو چت.بعد از کلی حرف زدن هانیه گفت: اون پسره به بهانه اینکه میخواست یه چیزه مهم رو دربارت بهم بگه ازم خواست که اون کارو کنم،منم کنجکاو شدم بدونم اون چیزو واسه همین دست به همچین کاری زدم وگرنه هیچ عشق و علاقه یا عمدی تو کار نبود.حالا هم هر تصمیمی بگیری من قبولش دارم.از اونجایی که محمد هم طاقت موندن بدون هانیه رو نداشت بیخیال اون عکس شد.هانیه از محمد خواست تا اتفاقایی که قبلا باعث ناراحتیش میشد رو فراموش کنه و دیگه از گذشته حرفی نزنه.محمد هم گفت :اگه دوباره همچین کارایی ازت ببینم دیگه میرم واس همیشه.هانیه:باشه اگه یه بار دیگه دیدی برو با عشقه جدیدت خوش باش.محمد:اون موقع دیگه زنده نیستم که بخوام عاشق کسی بشم.هانیه قول داده بود عوض بشه و خوشبختانه همینطور هم شد. دوباره هانیه و محمد با شور و شوق خاصی به زندگی ادامه دادن.

نزدیک عید نوروز بود و همینطور چهارشنبه سوری.هانیه و محمد از اینکه نمیتونستن چهارشنبه سوری کناره هم باشن خیلی ناراحت بودن در ضمن خانواده هانیه چند روز قبل از عید نوروز میخواستن برن به شیراز.ناراحتی اصلی اونا هم به همین خاطر بود.روزه چهارشنبه سوری بود که محمد و هانیه همو تو چت دیدن،قرار بود برای چهارشنبه سوری هانیه بره خونه داییش اینا.بعد از اینکه میگفتن فلان طرقه رو خریدم و...  از هم قول گرفتن کارای خطرناک نکنن و حدود 20 دقیقه بحثشون همین بود تا از هم خدافظی کردن.چهارشنبه سوری هم به خوبی و خوشی تموم شد.همه خیلی خوشحال بودن به خاطر عید و خریداشون رو انجام میدادن تا ساله 93رو شروع کنن،ولی محمد و هانیه به خاطر این جدایی که بینشون اتفاق میوفتاد چندان خوشحال به نظر نمیرسیدن.

3روز کار داشت به رسیدن عید نوروز که خانواده هانیه کاراشونو برای مسافرت به شیراز انجام داده بودن.هانیه رفت چت تا با محمد خداحافظی کنه.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 62 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:30

محمد که اون شب از چت خارج شد رفت تا خودکشی کنه.همینطور که اون عکس رو روی مانیتور میدید رفت آشپزخونه،یه چاقو برداشت و دوباره برگشت به اتاقش.دوباره چشش خورد به عکس،ساعت حدودا 10شب بود که چاقورو گرفت.پایه راستش رو جمع کرد و پایین تر از زانوش با چاقو بزرگ نوشت (H).داشت ازش خون میرفت ولی متوجه نبود.دوباره یکم پایین تره پاش دوباره همونو نوشت ولی کوچیک تر.خون روی چاقو رو دید یکم به خودش اومد رفت به حموم تا پاشو بشوره،بعد هم چند تیکه دستمال کاغذی برداشت و لباسای بیرونش رو پوشید.هر چند پاش خونریزی داشت ولی بی توجه بود ، به اتاق و وسایلش نگاه مظلومانه انداخت و با همون نگاهش از وسایل و اتاقش خداحافظی کرد.آخه قرار بود دیگه  بر نگرده و بره برای همیشه.از خونه بیرون رفت.اس ام اس داد به امیر و گفت : امیر دادا حلال کن.خدافظ برا همیشه.و بعد از اون موبایلش رو خاموش کرد.قبلا شنیده بود یه پرتگاهی تو امل هست که یه نفر از اونجا خودشو کشته به همون سمت رفت.یکی از دوستای محمدکه اسمش"رضا"  بود،محمد رو حدود 30 متری خودش میبینه.از همون فاصله بهش سلام کرد ولی جواب سلامی نشنید.رضا وقتی دید محمد شُل میزنه نگران شد به سرعت خودشو رسوند به محمد.بلند گفت :محمد چیه چی شده؟واسه اینکه محمد راحت راه بره زیره کِتف محمد رو گرفت تا اذیت نشه.محمد اسمه اونجایی که میخواست بره رو بهش گفت و ازرضا خواست تا ببرتش به اونجا.رضا هم فهمید میخواد یه بلایی سره خودش بیاره.اخه تو روزه روشن کسی اون طرفا نمیرفت چه برسه ساعته 10:30 شب. به همین خاطر جلوشو گرفت.رضا به زور محمد رو برد به طرف خونش.محمد که حاضر نشد بره خونه از نظر بدنی  کم آورد اخه رضا پیش دانشگاهی بود.هیکل بزرگتری هم داشت درضمن  پای راسته محمد زخمی بود و نمیتونست تند راه بره.به هر ترتیب محمد رو میبره خونه از پله ی خونشون اونو بالا میبره.وقتی محمد رو گذاشت خونه محمد خیلی بی حال شده بود.رضا از خونشون رفت بیرون و نشست دم در خونشون تا وقتی پدر مادر محمد بیان.محمد که عرق زده و خیلی داغ شده بود موبایلش رو روشن میکنه و میفهمه که امیر داره میاد خونش.زنگ زد برای امیر و گفت: دادا من خونم چیزی نشده نگران نباش برگرد امیر:زر نزن از صدات و نفس نفس زدنت معلومه دروغ میگی تو الان خونه نیستی ؟ من پیدات میکنم.محمد که میبینه امیر حرفش رو باور نمیکنه، تلفن خونشون رو برداشت و زنگ زد دوباره به امیر و گفت:امیر ببین شماره خونمون هستش .امیر فهمید محمد خونست و قسمش داد بلایی سره خودش نیاره.محمد:چشم دادا برگرد خونت .شاید فردا مدرسه نیام. امیر:چرا؟؟؟باید بیای فهمیدی؟محمد :ن راستش پای راستمو خط خطی کردم خونش بند نمیاد سرمم گیج میره.امیر :ای بیشور چرا همچین کاری کردی؟باش سعی کن بیای.بعد هم خدافظی کردن.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 72 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:29

وقتی محمد رفت خونه یکم فکر کرد که نکنه رفیقش راست بگه؟؟از اون  شناختی ک نسبت به هانیه داشت باورش نمیشد که هانیه همچین کاری کنه.به خودش گفت حتما فردا یه عکس فتوشاپ میکنه میاره و بیخیالش شد.هانیه هم امتحان ریاضیش نزدیک بود واس همین محمد و هانیه نرفتن چت.روزه بعد تو مدرسه،همون رفیق محمد که میخواست عکس رو بهش نشون بده به محمد گفت :آخرین ساعت که تو کارگاه هستیم منتظر باش تا عکسو ببینی.محمد تو جواب گفت: باشه عکس فتوشاپ زیاد دیدم امروزم میبینم.

کلاساشون تمام شد.محمد و دوستش شروع کردن به روشن کردن لب تاب.محمد پراضطراب و نگران بود تا وقتی که دوستش گفت: فلشت(usb)رو بده.محمد هم فلشش رو داد تا عکسو تو فلشش بریزه.وقتی عکس باز شد همه دور وریاااا زدن زیره خنده و شروع کردن فش دادن به محمد.کاملا هم مشخص بود که عکس فتوشاپ شده نیس.محمد هم درحالی که همه بهش میخندیدن فلش رو از لب تاب جدا کرد و شروع کرد به حرکت به سمت خونش.دوستاش هم دوییدن تا بهش برسن.سره کوچه همه از هم خدافظی کردن و رفتن سمت خونه خودشون،به جز یکی از دوستای محمد که اسمش"امیرحسین"بود.محمد امیر صداش میزد.امیر متوجه شده بود حاله محمد خیلی بد شده،به خاطر همین تا خونه محمد همراش رفت تا خیالش راحت بشه.امیر رفیق فابریک محمد بود به همین خاطر محمد و امیر نسبت به بقیه بچه ها صمیمی تر بودند.امیر هم به یه دختر به اسمه معصومه علاقه داشت.تو راه خونه که داشتن میرفتن امیر به محمد گفت:محمد میخای چه کار کنی؟عکسو بهش نشون میدی؟ محمد: نه امروز بهش نشون ندم بهتره.اخه فردا امتحان ریاضی داره میترسم امتحانش رو خراب کنه.این تنها حرفی بود که تا رسیدن خونه با امیر زد.امیر هم گفت:حق با تو هستش امروز نشون ندی بهتره.خودتو ناراحت نکن.دیگه کاریه که شده.منتظر جواب محمد بود که جوابی نشنید.

تو راه محمد نتونست به راه رفتن ادامه بده برا همین اولین جایی که م مناسب بود نشستن تا استراحت کنن.یه ربع شد که ساکت نشسته بودن امیر شروع کرد به آروم کردنه محمد.امیر میدونست که این سکوت محمد رو بیشتر عذاب میده.محمد سعی کرد آروم خودشو نشون بده از امیر خواست بره سمته خونش و ازش تشکر کرد.هانیه هم سخت مشغول خوندن امتحانش بود و فعلا به چت نرفت.محمد اینا شب شام خونه یکی از دوستای پدرش دعوت بودن،از اونجایی که محمد به خاطر عکسی که دید حاله چندان خوبی نداشت به مهمونی که شب دعوت بودن نرفت.حدود ساعت 9شب بود که هانیه رفت به چت،رفت خصوصی محمد یه چند دقیقه ای گذشت که هانیه پرسید:عشقم چرا اینقدر سردی؟چیزی شده؟محمد بحث رو عوض کرد و گفت:ریاضی رو خوب خوندی؟

هانیه یکم کنجکاو شد که بفهمه محمد چشه که محمد بهش گفت:هانیه از وقتی که با منی به جز من واس کسی شکلک بوس فرستادی؟پسر منظورمه؟؟ هانیه هم تو جواب گفت :خوب معلومه که ن.چرا اینو پرسیدی؟ محمد:بیخیال میترسم بهت بگم امتحان فرداتو گند بزنی امتحانت رو.بعد از چند دقیقه که مداوم هانیه اصرار میکرد اخر محمد عکسی رو که دوستش بهش داد رو برای هانیه ایمیل کرد و بهش گفت :معلومه برای هیچ پسری شکلک بوس نفرستادی،از چت رفت بیرون

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 106 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:28

دیگه محمد و هانیه کاملا همو شناخته بودن.یه روز بعد از ظهر محمد به همراه دوستاش بیرون بود که گوشیش دسته یکی از دوستاش بود که زنگ خورد...شماره تو موبایل محمد سیو شده نبود برای همین دوستش تصمیم گرفت جواب نده و گوشی رو برسونه دسته محمد که رفته بود تو لوازم التحریر.تا گوشی رو بدست محمد برسونه چند بار زنگ خورد و بعد از زنگ یه اس ام اس اومد،متن نوشته این بود."سلام محمد جان.خوبی؟اسمه من هستی هستش بچه گوهردشت هستم.16 سالمه.خیلی خوشگلم.تعریفتو از بچه های چت شنیدم و از یکی کاربرا به هر بهونه بود شمارتو گرفتم.محمد دوستت دارم.میخام باهات دوست بشم.منتظر جوابم.فعلا".

محمد وقتی که گوشیش دستش اومد اس ام اس اون دختره که اسمش هستی بود رو خوند.خیلی عصبی شد خودشو کنترل کرد تا به خونه برسه.وقتی خونه رسید بدون سلام علیک هرچی تو دهنش بود به هستی گفت.هستی هم مثل خر پشیمون شد از کارش و دیگه جرئت نکرد به محمد زنگ بزنه.محمد هم این قضیه رو به هانیه گفت.جفتشون بیخیالش شدن.به قوله محمد که به هانیه گفت:عزیزه دلم بعضیا لیاقت ندارن بهشون فک کنیم ویا دربارشون حرف بزنیم.هانیه هم نظره محمد رو تایید کرد و قضیه اون دختره رو فراموش کردن.تقریبا همه تو مدرسه محمد اینا قضیه هانیه رو میدونستن.بعضی از دوستاش به محمد میگفتن: خا خره آمل دختر کم داره که رفتی کرج دنبال دختر؟

با این حرف که  دوستش گفت  میشه فهمید که تا حالا دوستش عاشق  نشده،وگرنه هرگز چنین چیزی نمیگفت.یکی دیگه از دوستای محمد میخواست به محمد بفهمونه که هانیه به دردش نمیخوره،واسه همین دنباله یه مدرک علیه هانیه میگشت تا به محمد نشون بده.یه روز که هانیه تو چت بود دوسته محمد هم میره تو چت و مستقیم میره خصوصی هانیه و بعد از کلی حف زدن با هانیه بهش میگه:من یه چیزی درباره محمد میدونم.اگه بوس بدی بهت میگم.هانیه هم بعد از فکر کردن میگه:اگه اینطوری قانع میشی باشه.و یه شکلک بوس براش میفرسته.دوسته محمد هم از موقعیت استفاده میکنه و از شکلک بوس که هانیه براش فرستاده بود با موبایلش عکس میگیره تا به محمد نشون بده و بهش ثابت کنه که هانیه بدردش نمیخوره.اخر هم چیزی که میخواست بگه رو گفت و اون چیز رو محمد خودش قبلا به هانیه گفته بود.

چند روزه بعد وقتی محمد با دوستاش بیرون بود،یه دفعه بحث هانیه شد.اون دوسته محمد که از هانیه بوس گرفته بود هم اون عکس یادش اومد و به محمد گفت. محمد که فک  میکرد رفیقش داره شوخی میکنه بدونه اهمیت دادن به این مسئله ازش گذشت.دوستش که متوجه شد که محمد جدی نگرفته.واس همین به محمد گفت:اون بوس که گفتم ازش عکس دارم،فردا لب تاب یا گوشیمو میارم مدرسه تا بهت نشونش بدم.(از اونجایی که رشتشون کامپیوتر بود مدرسه به آوردن لب تاب و فلش گیر نمیداد.)

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 61 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:25

محمد خوشحال تر از همیشه قبول کرد که دوباره باهم باشن.هانیه هم گفت:پس من میرم

با علی تموم میکنم. روزه بعد که همو دیدن هانیه به محمد گفت:محمدم با علی تموم کردم.الان فقط واس توام ،توام فقط واسه منی.محمد که برعکس قبلانا شاد به نظر می رسید تو جوابش گفت:عشقم ما واسه هم بودیم،هستیم و خواهیم بود.خداروشکر محمد و هانیه خیلی قدره همودونستن و وابسته هم شدن.

یه مدت گذشت.محمد ترافیک اینترنتش تموم شد.هانیه هم به خاطر سخت گیری مادرش موبایل نداشت.محمد از طریق دوستش که تو چت بود به هانیه خبر داد که ترافیک نداره.هانیه هم تو فرصت مناسب که پدر و مادرش خونه نبودن از تلفن خونشون به موبایل محمد زنگ زد.این اولین باری بود که صدای همو میشنیدن.بیشتر از همیشه عاشقه هم شده بودن.هانیه  از محمد قول گرفت که بره کارای اینترنتش رو درست کنه و زود تر بیاد توی چت.محمد هم گفت :چشم، فردا میرم دنبال کارای اینترنت پس فردا حتما میام تو چت و همینطور هم شد.از صدای هم دیگه خوششون اومده بود و این باعث شد که تمامه اون روز به فکره هم باشن.

دو روزه دیگه که اینترنت محمد وصل شده بود رفت چت تا با هانیه صحبت کنه.هانیه رو دید و اول ازش معذرت خواهی کرد به خاطره تموم شدن ترافیک اینترنتش.هانیه هم گفت فدای سرت.محمد:چه خبرا؟هانیه:هیچی،سلامتی.محمد از صدات خیلی خوشم اومدش.صدای مردونه و قشنگی داری.محمد:دقیقا منم میخواستم اینو بگمکه صدات خیلی نازو قشنگه.محمد و هانیه خیلی خیلی وابسته و عاشقه هم شدن که یه روز دوتاشون تصمیم گرفتن در آینده با هم ازدواج کنن. خواستن درباره خانواده هم دیگه بیشتر بدونن.محمد گفت:منو که میشناسی!!!عاشقه یه خانوم خوشگله که خودت هستی شدم.پدرمم رییس بانکه کشاورزیه یکی از شعبه های آمل هستش. 41سالشه ،بیشتر وقتا هم رسمیه و زود جوشه.خیلی خوشتیپه.تازه عینکی هم هست.یه پرشیا سفیدرنگ داره. و....مامانم هم خونه داره.32سالشه. آشپزیش محشره هرچی بگی بلده درست کنه.خیلی عصبییه.در کل خیلی مهربونه.حجابش هم متوسطه نه خیلی با حجابه نه خیلی بی حجاب.یه پراید 132سفید داره و...یه داداشه کوچیکم دارم که کلاسه اول هستش.اسمش مهرشاده.خوشتیپ و شیطون.خیلی باهوش و زرنگم هست.

هانیه: خدا برات نگهشون داره.محمد:ممنون عشقم لطف داری.حالا تو درباره خانوادت بگو.هانیه هم شروع کرد:

منو که میشناسی یه عاشق که واسه عشقش جونشو میده. پدرم مهندس نصب آسانسورهستش.43ساشه،خیلی خوشتیپه.بیشتر شلوارلی با تیشرت میپوشه و گردنبند میزاره.خیلی دوس دارم تیپش رو.خوش اخلاق و خوش برخورده.یه پرشیا داره و.....مامانم دکتره ولی به خاطر مشغله کاریش کارش رو تقریبا کنار گذاشته و خونه داره.خیلی سخت گیره ولی مهربونه.34سالشه.حجابش هم متوسط هستش.تازه منم دوقلو بودم که یه قلو دیگه بعد از دنیا اومدن مرد اونم دختر بود.الان یه داداش 10ساله دارم به اسمه مانی.بازیگوش و فضول و خیلی شلوغ.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 91 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:25

بعد از اون جریان محمد یکم گوشه گیر شده بود.هانیه هم به کمک علی داشتن وب خودشون رو تزیین میکردن و مطلب های جدیدی مینوشتن.محمد هم روزی 2-3بار به وب هانیه میرفت.حرف هایی که علی تو نظرای وب برای هانیه میزاشت محمدرو داغونو داغون تر میکرد.حاله محمد جوری شده بود که پدرش هم به این حالش شک کرده بود.به خاطر همین پدرش رفت به مدرسه محمد.با معاون و مدیر مدرسه و چندتا از دبیرای محمد سلام و احوال پرسی کرد و رفت اتاق مدیر که اسمش اقای فلاح بود.از مدیر مدرسه پرسید:آقای فلاح محمد تو مدرسه چه اوضاعی داره؟فلاح هم  جواب گفت: نمیدونم چرا اصلا شادو سرحال نیس.یکمم عصبی شده.اخه اوایل همین هفته بود که با دبیره درس تخصصی خودش دعوا افتاد.از پدر محمد پرسید:تو خونه مشکلی داره؟پدرش هم متوجه شده بود مدیره محمدهم میخاد دلیل این حرکتای اخیره محمد  رو بفهمه.تو جواب مدیر گفت:راستش نه.منم اومده بودم دلیل این رفتاراش رو از خوده شما بپرسم...بعد از اینکه به نتیجه ای تو مدرسه محمد هم نرسید رفت به محل کارش.محمد تو این روزا دست به کارای خیلی بدی میزد.چند بار رفت سراغ سیگار.به دختر تیکه مینداخت و... 4روز بعد.....

محمد میره به چت.یه ربع بعد هانیه هم میخواست وارد چت بشه.قبل از وارد شدن میفهمه که محمد هم تو چت هست.تصمیم میگیره با یه اسم و مشخصات دیگه وارد چت بشه و محمد رو امتحان کنه و بفهمه محمد هنوز بهش علاقه داره یا ن.خلاصه وارد چت شد و رفت خصوصی محمد.سلام کردن بهم بعد از یه مدت کوتاه هانیه که با اسمه عسل اومده بود به محمد میگه:با من دوست میشی؟پایه هرچی که بگی هستم.محمد تو جواب میگه:شرمنده ابجی.من با یکی دیگه هستم.هانیه که با اسمه عسل اومده بود گفت:کی هستش؟تو این چت میاد؟محمد تو جواب گفت:اسمش هانیه هستش.تو این چت هم هستش.باهام دوست بود ولی الان با یکی دیگس،ولی من عاشقشم جز اون به کسی  فک نمیکنم.هانیه که با اسم عسل اومده بود دوباره گفت:محمد پشیمون نمیشیااااااا.محمد هم با گفتن خدافظ حرفارو تموم کرد.هانیه متوجه شده بود که محمد چقدر دوسش داره و فهمید جای خالیش تو قلب محمد رو کسی نمیتونه پر کنه.هانیه یه تصمیم خیلی مهم گرفت. تصمیمش این بود که دوباره برگرده پیشه محمد که اینقدر خاطرش رو میخاد ورابطش رو با علی تموم کنه.فقط میترسید که محمد قبول نکنه که باهاش دوست بشه.

هانیه هیچ وقت عاشق علی نبود.علی خیلی کارا میکرد که هانیه رو عاشقه خودش کنه ولی فایده نداشت،با اون کارا فقط تونست نسبت به خودش و هانیه یه علاقه ایجاد کنه.

حدوده 4یا5روز بعد محمد و هانیه تو چت با هم برخورد میکنن.هانیه به محمد میگه:اون عسلی که چند روز پیش بهت درخواست دوستی داد حقیقتا خوده من بودم.محمد هم که متوجه شد هنوز هانیه بهش فکر میکنه کمی از اون حالت داغونش بیرون میاد.هانیه ادامه داد:من تصمیم گرفتم دوباره برگردم پیشت ولی اگه تو قبول کنی.هر وقت بگی رابطم با علی رو تموم میکنم.محمد تو جوابش گفت:این چه کاریه؟با هرکی راحتی و دوسش داری باش.هانیه:راستش من دوستت داشتم و دوستت دارم.علی هم دوست داشتم و دوسش دارم.ولی من عاشقتم در حالی که اصلا نتونستم عاشقه علی باشم.اگه قبول کنی با علی تموم کنم بیام با کسی که عاشقشم زندگی کنم و باهات یه زندگی جدید بسازم.

♥hanie & mohammad♥...
ما را در سایت ♥hanie & mohammad♥ دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : hanie & mohammad m17h15 بازدید : 43 تاريخ : شنبه 18 مرداد 1393 ساعت: 13:24